مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

دل‌نوشته‌ها (2)

واقعيت‌ها همچون ماه، در تاريكي شبِ انكار مي‌درخشند. خورشيد يعني صداقت چشمان تو؛ آرزو يعني تسخير قلب تو؛ پيروزي يعني هر دوي آن. اي كاش پرواز نشاني از كوچ دوباره نبود. زيباترين لحظه زندگي‌ام زماني است كه از چشمان تو به دنيا مي‌نگرم. نفس عشق، بهاري است كه دل‌مرده را همچون بيدار شدن رُز آبي از خواب زمستاني احيا مي‌كند. امروز درهاي آسمان بر آرزوها گشوده شده است، پس دل‌ها‌يمان را بر ناز حق پيشكش كنيم. بهار از تو معنا مي‌گيرد و تابستان از تو وجود، پاييز از تو زيبايي را مي‌آموزد و زمستان راز حيات دوباره؛ اي فصل زندگي من. هر روز با نظرهاي رن...
15 تير 1390

دل‌نوشته

-هرگاه عشق به پشت درب قلبت رسيد، آن را به توان پروردگار برسان و در زير راديكال دنيا جذر دوست داشتن را بگير، چرا كه بنده تنها وسيله‌اي بيش نيست. -بر ديوار دل، قاب عكسي از بهشت آويخته‌ام تا هميشه و هر روز به اميد آن سهم خود را از دنيا برگيرم. -بيا به زمان، قفلي از جنس صبر زنيم، شايد كه مشق عشق را رقم زنيم. -از ستاره‌ها به سوي مهتاب، پلكاني از جنس نور مي‌سازم تا راه زمين را گم نكنم. -مي‌خواهم دُر فيروزه‌اي ذهنم را از درياي موّاج هستي بستانم. -قلب تشنه من، تنها با نوشيدن نگاه خندان تو آرام مي‌گيرد. -هرگاه عشق به پشت درب قلبت رسيد، آن را به توان پروردگار برسان و در زير راديك...
15 تير 1390

پشت سر هر معشوقی خدا ...

و ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و بر آنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای اما خوب که نگاه کنی می بینی حتّی قطره ای از عشقت حتّی قطره ای هم هدر نرفته است خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش بر داشته و به حساب خود گذاشته است. و ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و بر آنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای اما خوب که نگاه کنی می بینی حتّی قطره ای از عشقت حتّی قطره ای هم هدر نرفته است خدا ...
15 تير 1390

ایستگاه اندیشه

•    هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست. •    بر زمین لجبازی پای مفشار که بد لغزنده است. •    عشق زائیده تنهائی است و تنهائی زائیده عشق. •    آن که امروز را از دست می دهد، فردا را نخواهد یافت. •    چنان باش که بتوانی به هر کس بگوئی، مثل من رفتار کن. •    برای هر کس زمان معینی وجود دارد که قابل انتقال نیست. •    در اندیشه آن چه کردی مباش، در اندیشه آن چه نکردی باش. •    هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست. •    بر زمین لجبازی ...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت پانزدهم(شكار و پشيماني)

آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر. مي خواهم من هم ببينم شكار كردن چه لذتي دارد! راه افتاديم و رفتيم بيرون شهر. من عاقبت، پشت يك درخت، چشمم به يك خرگوش افتاد. آن را به بابام نشان دادم. بابام، مثل شكارچيها، لوله تفنگش را به طرف خرگوش دراز كرد و آن را نشانه گرفت. صداي تير بلند شد و خرگوش به هوا پريد و افتاد زمين. من و بابام بالاي سر خرگوش رفتيم. حيوان بيچاره مرده بود. خونش زمين را قرمز كرده بود. من خرگوش را برداشتم. از آنجا تا خانه من و بابام براي آن خرگوش بيچاره اشك مي ريختيم و غصه مي خورديم. هر دو از كاري كه كرده بوديم پشيمان بوديم. ...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهاردهم(پري دريايي)

بابام افسانه هايي درباره پري دريايي برايم گفته بود. شكل آن را هم در كتابهايم ديده بودم. خيلي دلم مي خواست يك روز هم خود پري دريايي را ببينم. آخر، شنيده بودم كه پري دريايي سر و تني مثل زن و، بي پا، دمي مثل دم ماهي دارد! تابستان بود. آن روز با بابام رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و رفتيم كمي در دريا گردش كنيم. توي قايق چاي درست كرديم. داشتيم چاي مي خورديم كه چشممان به دختري افتاد كه سرش را، كنار قايق ما، از آن بيرون آورده بود. بابام از او پرسيد: چاي ميل داريد؟ دختر تشكر كرد و گفت: بله! برايش يك فنجان چاي ريختم. ناگهان ديدم كه از كنار دختر يك دم ماهي از آب بيرون آمد. در همان وقت دختر به زير آب رفت. آن وقت بود كه به ي...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سيزدهم(سگ تربيت شده)

من و بابام رفته بوديم كنار دريا گردش كنيم. سگمان را هم همراه برده بوديم. من عصاي بابام را به سگمان نشان دادم و آن را توي دريا انداختم. سگ رفت و شناكنان عصا را آورد. آقايي هم داشت كنار دريا گردش مي كرد. او هم عصايي در دست داشت. ديده بود كه چطور سگ ما رفت و عصاي بابام را آورد. از كار سگ ما خيلي خوشش آمده بود. او هم عصايش را به سگ ما نشان داد و آن را توي دريا انداخت. منتظر بود كه سگ ما برود و عصا را برايش بياورد. ولي سگ ما ياد گرفته بود كه فقط چيزهايي را كه من و بابام مي انداختيم بياورد. دلم خيلي سوخت. آخر آن آقا مجبور شد كه لباسهايش را بكند و خودش برود و عصايش را از توي دريا بياورد. نمي دانست كه سگ ما براي چه كاري تربيت شده...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت دوازدهم(ماهيگيري در زندان)

آن روز من و بابام قلابهاي ماهيگيري را برداشتيم و رفتيم بيرون شهر. كنار رودخانه اي نشستيم. قلابها را توي آب انداختيم و با خيال راحت مشغول گرفتن ماهي شديم. ناگهان مردي، كه لباس نگهباني به تن داشت و عصايي هم در دستش بود، آمد و گفت: مگر نمي دانيد كه ماهي گرفتن از اين رودخانه غدغن است! زود بلند شويد و از اينجا برويد! بابام گفت: اين رود و اين ماهيها را خدا براي همه مردم آفريده است. كسي حق ندارد كه ما را از اينجا بيرون كند! آن مرد از حرفهاي بابام عصباني شد. من و بابام را برد و توي اتاقي زنداني كرد و گفت: تنبيه شما دو تا آدم قانون شكن اين است كه يك شب را در زندان بگذرانيد! اتاق زندان ما كنار همان رودخانه بود. من و بابام از ...
15 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت يازدهم(ماهي كوچولو)

من و بابام رفته بوديم كنا دريا گردش كنيم. در همان جا بود كه با يك ملوان دوست شديم. در يك كشتي كار مي كرد و كارش دريانوردي بود. آن ملوان يك روز برايم يك ماهي كوچولو آورد و گفت: اين را از وسط اقيانوس آورده ام. اگر خوب از آن مواظبت كني، خيلي زود بزرگ مي شود. وقتي كه بزرگ شد، بايد به دريا برگردد، چون خوراكش فقط ماهي است. ماهي كوچولو را به خانه برديم. يك ظرف بلوري قشنگ را پر از آب كرديم و ماهي كوچولو را توي آن انداختيم. يك روز ديديم كه ماهي كوچولو آن قدر بزرگ شده است كه ديگر نمي تواند توي آن ظرف زندگي كند. توي انبار حياط خانمه ما يك وان كهنه حمام داشتيم. من و بابام آن وان را پر از آب كرديم. بعد هم رفتيم و ماهي را برديم و...
15 تير 1390

ولادت یگانه اسوه رشادت و شهادت، امام حسین(ع) مبارک باد

عشقت عجین شدست در آب و گل وجود بر لوح سینه ها شده منقوش، یــا حــســین میلاد اسوه رشادت و شهادت، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بر شما محبان و شیعیان ، خصوصا شما دوستان عزیزم مبارک و فرخنده باد ...
14 تير 1390